یوقتایی هست که آدم نمیدونه چشه

ینی میدونی انگار هیچیش نیست ولی یچیش هست ....

ازون وقتا که نه گریت میاد نه میتونی بخندی 

فقط و فقط دلت یچی میخاد که ارومت کنه 

حالا اون چیه که دل تو رو اروم میکنه ؟ خدا داند ((:

راستش من زیاد اینطوری میشم 

یهو میبینی نشستم فک میکنم خدایا کللللی کار ریخته رو سرم هووووف فکرشم که میکنم مغزم سوت میکشه 

ولی تو اون لحظه دلم میخواد چشامو ببندم و به هیچی فک نکنم 

دلم گرفته ها 

یچی تو گلوم گیر کرده انگاری ):

بازم نمیدونم چیه ولی /:

اون وقتا میدونید چی حالمو خوب میکنه ؟

چشامو میبندم ... صدای امواج دریا رو تو ذهنم تصور میکنم ... نسیم خنک که به صورتم میخوره ... حس خوبی رو منتقل میکنه ... لبخند که میاد رو صورتم ؛ نفسای عمیق میکشم ...

خنکای اب رو با انگشتای پام حس میکنم ...صدای مرغابی های دریایی رو میشنوم و برخورد موج اب با صخره ها ...

ذهنم اروم میشه 

ذهن دلم اروم میشه /// اخه نمیدونید این طبیعت خدا چه ها که نمیکنه ....

شما چطوری ذهن دلتون رو اروم میکنید؟

 



تاريخ : پنج شنبه 23 فروردين 1397برچسب:, | 13:28 | نویسنده : محدثه |

یه چن وقتی .... چن وقت ک چه عرض کنم سه چهار سالیه تلگرام و اینستاگرام و واتس اپ و ... تمام وقت و زندگی و از نظر من ارامشمونو ازمون گرفته :))

البته تقصیری هم نداریما ... انقد لامصب توش جذاب و متنوع ک وارد یه دنیای عجیب میشی ... و میتونم قول صد در صد بدم درگیرش بشی سخت میتونی یدقه بزاریش کنار ! تجربه کردم ک میگم 

اقا ما هم از همون زخم خورده هاشیم :(( 

خلاصه ک اومدنم اینجا یه دلیل داشت ینی برگشتنم 

کشیدم بیرون از هرچی جذابیت اون تو

الان فقط دلم میخاد برای خودم بنویسم 

برای دل خودم 

هرکی خواست بخونه ...هرچند مخاطب حرفام فقط خودمم

#پست اول بعد از وقفه طولانی 

والسلام

 



تاريخ : سه شنبه 17 بهمن 1396برچسب:, | 16:11 | نویسنده : محدثه |

دلم پر از حرف است!...

پر از حرف های ناگفته...پر از احساس های رنگارنگ...پر از خالی...

دلم پر است از هوای تو...

گاهی فقط به نگاهی راضیم...نگاهی پر از سکوت...

چه خوب صدای سکوتت را میشنوم !

چه زیباست...

...

صبر کن... به صدا گوش کن...

 .. این صدای باران است... سکوت بین ما را شکست...حرف های ناگفته را حال او میزند...

و چه زیبا اهنگ دلتنگی مرا مینوازد...

حال اشک هایم زیر قطرات اب پنهان شده...و چه خوب حال مرا میفهمد باران!

اما...

من نگاهت را میخواهم...من صدای سکوت تو را میخواهم...

صدای خوش نوایی که از هر صدای بارانی گوش نواز تر است...

صدای تو...

بگذار تنها دلخوشی ام همین باشد...

حس حضور تو...

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 14 آبان 1394برچسب:, | 11:9 | نویسنده : محدثه |

از دلتنگی!

شایدم از شوق...

یادت گونه هامو بارونی میکنه

قلبم طاقت نمیاره..مثل تیک تیک ساعت...فقط به امید دیدارت میزنه...

کاش هوای بارونی حرفمو بفهمه...خیلی بهونه میگیره...فقط به نگاهت زندس...

سرمای پاییزی سرخی لبامو گرفته...اخه اونا هم بهونه بو.سه های گرمتو میگیرن...

دستام...

دستام ولی هیچ وقت سرد نمیشن چون قراره تا اخر عمر برات نامه عاشقونه بنویسن!

فقط...فقط اگه گرمای اغوشتو بهم بدی... نفسای گرمت...تموم غصه هامو از یادم میبره....

میبینی چقد بهت نیاز دارم؟

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 14 آبان 1394برچسب:, | 10:52 | نویسنده : محدثه |

 

حتی اگه باعث بشم یک نفر تو این دنیا بخنده... خوشحالم...

و چه زیبا تر که اون یک نفر ... تو باشی...

ممنونم ازت به خاطر همه چیز ...

به خاطر وقتی که ناراحت بودم ..."تو"پیشم بودی...

به خاطر وقتی که نا امید بودم..."تو" با حرفات بهم دلگرمی دادی...

به خاطر وقتی که تنها بودم..."تو" حواست بهم بود...

به خاطر تمام لحظاتی که باعث شدی بخندم...

به خاطر تمام لحظاتی که باعث شدم بخندی...

به خاطر وقتی که گریه می کردم... "تو" دعوام می کردی که گریه نکنم...

به خاطر اینکه به حرفام گوش کردی..

به خاطر اینکه هستی...

به خاطر بودنت... ازت ممنونم...

.

.

همیشه بمون...

و...

بخند....



تاريخ : جمعه 17 مرداد 1394برچسب:, | 14:32 | نویسنده : محدثه |

گل من!...

 تو را میبویم ... چه زیبا دل من را می ربایی...تو که از من دل زده نشدی؟هان؟

گلبرک هایت مرا نوازش میکنند . نکند تیغ هایت قلب دوستان مرا خراشی دهد؟ انها صاف و ساده اند قلبشان به لطافت گلبرک های توست ... انها را دوست بدار ... اگر مرا دوست میداری...

میشود امشب در زیر نور ماه سایه ام باشی؟اخر من از شب میترسم با تو که باشم دیگر غمی ندارم...

شب رازی نهفته در دل دارد...

اه ه ه... عزیزم ... بالای سرت را نگاه کن... ماه امشب با ستاره ها چه جشنی بر پا کرده است ...ماه چه زیبا میخندد... او دلبری میکند... و همه ستاره ها به او نگاه میکنند...ان ستاره را میبینی؟...همان که با نگاهی غم الود ماه را مینگرد... شاید او هم دلش میخواست همچون ماه یکی باشد...

اما تو از همه انها زیباتری... تو گل منی ... عشق منی...

بیا امشب ما هم جشن بگیریم ... ما دو تا... جشن و سروری که همه ستاره ها وماه به ان غبطه بخورند...جشنی که زمین با این همه بزرگی اش تا به حال به خود ندیده است... آخرین جشن ما...

من نیز برای تو هدیه ای دارم...پروانه ای که در نبود من همیشه در کنارت خواهد بود ... و به تو ارامش می دهد ... او را نیز همچون من دوست بدارو در کنارش لحظات زیبای زندگی را بساز...

او دل نازک است ...نگذار حتی قطره ای اشک از چشمان زیبایش پایین بریزد... مراقبش باش و به او نیز محبت بورز...

گل من؟...

به من قولی بده...

قول بده همیشه شاد باشی... حتی اگر من نبودم...

قول بده همیشه بخندی ... حتی اگر من نمیتوانستم بخندم...

قول بده ...

قول بده ...عاشقش شوی  ...

من نیز...همیشه عاشقت میمانم...



تاريخ : چهار شنبه 15 مرداد 1394برچسب:, | 22:10 | نویسنده : محدثه |

گل های نرگس و بابونه در وزش صبحگاهی باد میرقصند و تو را زمزمه میکنند .... ای شاپرک زیبا بیا... بیا در کنار من تا با هم زندگی کنیم ...من و تو تلالو خورشید را در کنار برکه ای روی زمین سرسبز حس می کنیم ... ای خورشید سوزان بر ما بتاب که همچون مرغابی های پر و بال گشوده ی آوازخوان بدرخشیم ، سر خود را به سوی تو بلند کنیم وبگوییم:

صبح بخیر... آری ما می خواهیم زندگی کنیم...

 



تاريخ : چهار شنبه 15 مرداد 1394برچسب:, | 20:54 | نویسنده : محدثه |

 چشمانم را میگشایم . به سمت پنجره کوچک اتاقم خیره میشوم . پرتو های درخشان نور خورشید از لای حریر سفید ،با نقش و نگار های گندم گون و طلایی رنگ که بر سقف اتاقم آویزان است ، روی تختم می افتد و درخشش را چند برابر میکند ...

 

نسیمی می وزد پرده را در هوا می رقصاند و عطر گل های نرگسی و یاس و بنفشه  به مشامم می رسد احساس طراوت و تازگی می کنم احساس شروعی دوباره...

نفسی عمیق می کشم تا تمام فضای ریه ام را از عطر گل هل پر کنم. صدای آواز پرندگان همچون سمفونی صبحگاهی در گوشم نواخته می شود ؛ گویی مرا به هم آوایی با آنها دعوت می کند .

کمی بعد بر روی تخت می نشینم . نگاهم به سمت میز تحریرم در گوشه سمت راست اتاق می رود . کتاب هایم روی میز بازند و گهگاهی با وزش نسیم سعی در ورق خوردن دارند...به سمت میز تحریر می روم . دفتری با جلد آبی آسمانی که دور تا دور حاشیه ای طلاکوب دارد را برمی دارم . نامش را دفتر زندگی گذاشته ام نمی دانم چرا؟...

اما به خاطر دارم مادربزرگم خاطرات شیرینی از زندگی اش برایم بازگو می کرد و من مشتاقانه گوش میکردم  او هم گاهی میان قصه هایش می گفت:" زندگی مانند یک صبح دل انگیز بهاری است که شکوفه های درخت بهار نارنج مژده شروع یک روز زیبا را برای تو می آورند. همیشه سعی کن زندگی را زیبا ببینی .خوبی هارا، مهربانی هارا، دوست داشتن هارا ببین..."

من هم صورتم را نزدیک او می بردم و آرام بو.سه ای بر روی گونه اش  می زدم ...

هیچ گاه فراموش نمی کنم آن بوسه های شیرین را...آن حرف های زیبارا...فراموش نمی کنم صورت معصوم و قشنگ مادربزرگم را...

صفحه باز شده دفترم را دوباره نگاهی می اندازم . عطر شکوفه های خشک شده بهارنارنج در فضا می پیچد

هیچ گاه فراموش نمی کنم این صبح دل انگیز را...



تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1394برچسب:, | 21:41 | نویسنده : محدثه |
صفحه قبل 1 صفحه بعد